قدس آنلاین: یکی از ویژگیهای مشترک گروههای تروریستی بخصوص آنان که به صورت فرقهای اداره میشوند، مخالفت شدید با جدایی اعضا است. روشهای مختلفی از جمله ترساندن، تحت فشار قرار دادن و حتی گروگانگیری و تهدید از جمله روشهایی است که این فرقهها برای جلوگیری از جدایی اعضای خود بکار می گیرند.
بررسی دلایل این رفتار مسئلهای است که در این مقال نمیگنجد اما مهمترین مؤلفه آن مربوط است به افشاگری اسرار درون فرقه که معمولاً توسط جداشدهها انجام میشود. فرقه رجوی یا همان گروهک تروریستی منافقین نیز به این رفتار شهرت دارد و به دلیل ماهیت جنایتکار و تروریست سرکردگانش در موارد بسیاری اقدام به قتل اعضای جداشده نیز کرده است.
بخشعلی علیزاده از اعضای جداشده منافقین است که مدت زمان زیادی از جدایی وی نمیگذرد. با وی که تاکنون در کمتر رسانهای ظاهر شده در مورد ابعاد مختلف تشکیلات نفاق و حذف فیزیکی افراد ازجمله «محمدرضا کلاهی» عامل انفجار حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر سال ۶۰ صحبت کردیم که گفتگوی ما را در ذیل میخوانید.
ابتدا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه مدت عضو سازمان منافقین بودید؟
من بخشعلی علیزاده هستم، عضو سابق سازمان مجاهدین خلق که در محافل سیاسی بیشتر به نام فرقه رجوی میشناسیم. من در حدود ۳۰ سال در عضویت این فرقه بودم و حتی زمانی که سازمان از عراق به آلبانی منتقل شد من در عضویت آنها بودم و در نهایت در کشور آلبانی از سازمان جدا شدم. بعد از مدتی به آلمان رفتم و حدود دو سال آنجا ماندم و سرانجام موفق شدم که از آلمان به وطن عزیزم ایران و نزد خانواده عزیزم بیایم.
چطور شد که به عضویت این سازمان درآمدید و در طول این سالها عضویت خود چه روندی را طی کردید؟
اگر اجازه بدهید، پیش از پاسخ به این سوال، یک مروری بر روند شکلگیری سازمان داشته باشیم.
اگر اشتباه نکنم تأسیس سازمان در شهریور سال ۱۳۴۴ بود و از ابتدای تأسیس با یکسری شعارهای انقلابی فعالیتش را شروع کرد. آن زمان دوران سلطنت محمد رضا پهلوی در ایران بود و بنیانگذاران سازمان هم معتقد بودند که شاه در حال خیانت به کشور و وطن است و دلیل اصلی آن را هم سرسپردگی شاه به آمریکا میدانستند.
در آن مقطع مستشاران آمریکایی بسیاری در ایران رفت و آمد داشتند و زندگی میکردند. بنیانگذاران سازمان معتقد بودند با راه حلهای سیاسی نمیتوان مشکلات کشور را حل کرد. همان زمان مهندس بازرگان و نهضت آزادی هم فعالیت میکرد و معتقد به مبارزه مسالمت آمیز بود، اما سازمان اعتقاد به مبارزه مسلحانه داشت و میگفت که از طریق مسالمت آمیز نمیتوان به نتیجه رسید. لذا دست به اقدامات مسلحانه زد که از جمله آنها ترور دو تن از مستشاران آمریکایی بود که آن زمان خیلی سر و صدا کرد. سازمان هم مسئولیت آن را به گردن گرفت چون میخواست در جامعه خودش را مطرح کند.
این مسائل گذشت و انقلاب اسلامی در ایران به رهبری امام و همراهی مردم به پیروزی رسید. بعد از انقلاب، سازمان سعی در تصاحب قدرت داشت که دست به اقدام علیه انقلاب زد. البته اولین حرکتها از کاندیداتوری مسعود رجوی برای انتخابات ریاست جمهوری آغاز شد. مسعود رجوی در حالی خودش را کاندید کرد که چند ماه قبل رفراندوم قانون اساسی را تحریم کرده بود و او و سازمان در انتخابات مربوط به قانون اساسی شرکت نکرده بودند. امام هم فرمود که کسانی که به قانون اساسی رأی ندادهاند حق کاندیداتوری ندارند. این حرف کاملا درست هم هست، بالاخره کسی که به قانون اساسی رأی نداده چطور میخواهد رئیس جمهور شود و همان قانون اساسی را که قبول نداشته و تحریم کرده اجرا کند؟
از آنجا به بعد تقابل رسمی سازمان با انقلاب و مردم آغاز شد و حتی از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به بعد فاز مسلحانه به دستور رجوی در دستور سازمان قرار گرفت و با اسلحه به جام مردم افتادند. از ترور مسئولین انقلاب تا ترور مردم عادی همه از جمله اقداماتی بود که سازمان به دستور رجوی انجام داد. جمهوری اسلامی هم برای دفاع از خودش و مردم مقابله کرد. به هر حال طبیعی است اگر یک گروهی در یک کشور علیه امنیت و حاکمیت سلاح به دست بگیرد، جواب حاکمیت هم با سلاح خواهد بود.
در آن زمان بنیصدر رئیس جمهور وقت بود و رجوی هم توانست در وی نفوذ کند و بنیصدر را با سازمان همراه کند، در همان سال ۶۰ رجوی و بنی صدر با هم به فرانسه فرار کردند و پناهنده شدند و از آنجا سعی در هدایت اقدامات مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی را داشتندو رجوی و بنیصدر در فرانسه با هم نساختند و خیلی زود از هم جدا شدند.
در آن مقطع رجوی از فرانسه به عراق رفت و این دقیقاً در زمانی بود که جنگ شدیدی میان ایران و عراق در گرفته بود. این مسئله خودش یکی از عوامل جدایی بنیصدر از رجوی بود چون بنی صدر این اقدام را خودکشی سیاسی میدانست.
رجوی خیلی راحت به جبهه دشمن ایران پیوست و علیه ایران با صدام همکاری کرد. از جمله کارهای رجوی گراهای مراکز حساس به عراق بود. یعنی رجوی علیه ملت ایران خیانت و جاسوسی کرد. هنوز هم در مورد این اقدام رجوی در محافل سیاسی صحبت میشود و به بدی از آن یاد میشود.
بعد از جنگ ایران و عراق میان عراق و کویت جنگ درگرفت. درواقع صدام به کویت حمله کرد. کویت کشور کوچکی بود که وقتی صبح ارتش عراق حرکت کرد، تا عصر کشور کویت تسخیر شد. صدام ظرف چند روز تمامی ساختار کویت را تغییر داد از واحد پول تا پلاکهای ماشین کویت به دستور صدام تغییر کرد. اصطلاحاً کویت تبدیل به استان نوزدهم عراق شد. آن زمان رجوی طبق یک تحلیل به صدام ایراد گرفت که تو اشتباه کردی که به کویت حمله کردی، رجوی به صدام گفت که تو اگر میخواهی حکومتت قدرت بیشتری بگیرد باید به این طرف یعنی ایران دوباره حمله میکردی! دلیل رجوی هم این بود که ما یعنی سازمان مجاهدین پشتت بودیم و حمایتت میکردیم و جمهوری اسلامی سرنگون میشد و ما هم به اهدافمان میرسیدیم.
از همان زمان که صدام به کویت حمله کرد بین آمریکا و عراق جنگی درگرفت. هر چند خیلی زود صدام و ارتشش را از کویت بیرون کردند، اما خصومت میان آمریکا و عراق ادامه پیدا کرد. ابتدا جرجبوش پدر بود که دورهاش تمام شد، بعد بیل کلینتون بود که او هم دوره اش تمام شد و بعد جرج بوش پسر آمد که او دیگر به عراق حمله کرد.
جرج بوش ائتلاف تشکیل داد و صدام را سرنگون کرد. وقتی آمریکا وارد عراق شد، تغییر رفتار و سیاست سازمان مجاهدین جالب بود. سازمانی که همواره علیه آمریکا صحبت میکرد و خود را دشمن آمریکا میدانست با ورود آمریکا به عراق یکباره ۱۸۰ درجه تغییر موضع داد. من به یاد دارم که قبل از حمله آمریکا رجوی یک نشست در اشرف گذاشت و در آن نشست عنوان کرد که ما از صاحبخانهمان حمایت میکنیم. منظور از صاحبخانه صدام بود. رجوی گفت هر کس به صاحبخانه ما تعرض کند پشت دستش میزنیم و میگوییم دست خر کوتاه! این عین عبارت رجوی بود.
ما هم با این دید در کوههای سمت مرزهای ایران موضع اتخاذ کردیم تا از بمبباران هواپیماهای ائتلاف در امان باشیم. همان موقع هم در نظر داشتیم که اگر فرصتی ایجاد شد به سمت ایران حرکت کنیم! این زمانی بود که هنوز صدام ساقط نشده بود و ارتش عراق وجود داشت. در همان زمان یک پیامی از سمت مسعود آمد که سریعاً به همه نیروها ابلاغ شد. پیام این بود که به هیچ وجه نباید به سمت نیروهای ائتلاف شلیک کنیم. اعم از نیروهای آمریکا، انگلیس یا دیگران. ما نگاهمان به آخرین سخنرانی مسعود رجوی بود که باید از صدام حمایت کنیم و در همان زمان یکباره گفتند که به هیچ وجه حق شلیک به سمت نیروهای ائتلاف و آمریکا را نداریم!
حتی گفته بود اگر جایی نیروهای ائتلاف به سمت شما تیراندازی کردند یا مواضع شما را بمباران کردند، یک پارچه سفیدرنگ به نشانه صلح و تسلیم بزنیم که دیگر ما را بمباران نکنند. این فرمان کجا و آن حرفهای که قرار بود از صاحبخانه دفاع کنیم کجا!
علیرغم همه اینکارها آمریکاییها و یا انگلیسیها قرارگاه اشرف را بمباران کردند. گفته میشد که ۱۲۰ بار پادگان اشرف بمباران شد، حتی گاهی محلهای اختفای ما در کوهها هم که لو میرفت گاهی بمباران میشدیم، ولی کسی از ما جرأت نداشت یک تیر به سمت آمریکاییها شلیک کند. همه ما تا خرخره در تناقض گیر افتاده بودیم، اگر قرار بود که همه ما اینطور راحت بمیریم، برای چه اینهمه حرکت تو کوههای عراق بدون غذا و آب آواره بودیم.
بعد هم گفتند که همه سلاحها را تحویل آمریکاییها بدهیم. به جای اینکه به سمت ایران حرکت کنیم دوباره به قرارگاه اشرف رفتیم. ما به اشرف برگشتیم و تا آخرین سلاحمان را هم تحویل آمریکاییها دادیم. ما کاملاًتسلیم شدیم، صدام سقوط کرده بود، از ارتش عراق هیچ خبری نبود. در نهایت یک تیپ آمریکایی به قرارگاه اشرف آمدند و ما هم خروج ممنوع بودیم. گاهی یکباره به داخل مقرهای میریختند و تمام زندگی ما را بازرسی میکردند، ظاهراً دنبال سلاح بودند که هیچ چیزی نداشتیم.
حتی تعدادی از نیروهای آمریکایی برای بازدید آمدند، آن مقری را که قرار بود ببینند را تمیز کردیم، آشپزخانه غذای ویژه درست کرد و همه مرتب شده بودیم که به خوبی استقبال کنیم. ما به هم نگاه میکردیم که چه میکنیم؟ اینها این همه از ما کشتند حالا ما قرار است مثل یک هتل پنج ستاره از آنها پذیرایی کنیم.
بالاخره یک زره پوش آمریکایی با تشریفات آمد و سران ما از جمله مژگان پارسایی برای استقبال رفتند. زهره اخیانی هم برای استقبال آمد، او مسئول دنبال کردن کارهای نیروهای آمریکایی بود. چند مترجم هم آنجا بودند. اینها وظیفه کار روابط با آمریکاییها را داشتند. من به چشم خودم دیدم که چقدر صمیمانه با آمریکاییها برخورد کردند، واقعاً دیگر هیچ جور نمیشد این داستان را هضم کرد. زدن پشت دست دشمن صدام کجا یا شعارهایی در این زمینه، کتابهای ضد آمریکایی کجا رفتند.
بلافاصله فهمیدیم که هر چیزی علیه آمریکا در کتابخانه بود، یا هر سندی در مورد مبارزه سازمان با آمریکا قبل از انقلاب بود را پاکسازی کردند.
جواب این تناقضها را هم دادند؟ کسی اعتراض میکرد تا مسئولین سازمان مجبور به پاسخگویی باشند؟
خودشان در نشستها میگفتند که نمیخواهیم آتو دست آمریکاییها بدهیم. میگفتند ما در بیرون از سازمان دشمنان زیادی داریم و اینها هم علیه سازمان حرف میزنند و ما نمیخواهیم سندی بر جای بگذاریم. در همین رابطه نشست هم میگذاشتند که مثلاً صدیقه حسینی هنوز مسئول اول نشده بود و میآمد سخنرانی میکرد و در نشستهایش میگفت که علت جمعآوریها چیست.
در همان نشستها افراد تناقضاتشان را میگفتند که ما قبلاً میگفتیم دشمن اول ما امپریالیسم است، الان اینها بیخ گوش ما هستند نه تنها نمیجنگیم، بلکه حتی بهشان خدمت میکنیم. جواب قانع کنندهای وجود نداشت، فقط میگفتند که الان این سیاست به نفع سازمان است یا اینکه قدرت دست آمریکاییهاست. و اساساً از سال ۸۲ خط عوض شده بود و تمرکز سازمان بر روی موضوع تروریستی بودن سازمان بود و سازمان هم میخواست به آمریکاییها ثابت کند که تروریست نیست.
جداشده ها هم در اروپا علیه سازمان افشاگری میکردند که مثلاً مستشاران آمریکاییها را سازمان در سالهای قبل انقلاب ایران کشته است و سازمان هم تلاش میکرد که جلوی ریشه گرفتن بحث تروریستی بودن را بگیرد.
با این حال در همان زمان از آمریکا تا کانادا و اتحادیه اروپا سازمان را وارد لیست تروریستی کرده بودند. در همان سالها یعنی از ۸۲ خود رجوی مفقود الاثر شد و دیگر تا همین الان که با شما صحبت میکنم حتی یک عکس یا یک قطعه فیلم از رجوی بیرون نیامده است.
بعد از انتقال از اشرف به لیبرتی هم البته رجوی نشستهایی را به صورت صوتی یا نوشتاری با ما برگزار میکرد، اما هیچ وقت دیگر رجوی را ندیدیم.
اعضا در مورد مسئله اختفای رجوی چه فکری میکردند؟
ما همان زمان از این اوضاع به طور کلی نتیجهگیری میکردیم و تحلیلها این بود که همه تلاش سازمان امروز خروج از فهرست سازمانهای تروریستی است و مخفی شدن رجوی هم به همین خاطر است. چون همه جنایتها و اقدامات نظامی سازمان در دوران رهبری مسعود رقم خورده بود و حالا برای اینکه این بحث تروریستی از پیشانی سازمان برداشته شود، باید دیگر مسعود رجوی دیده نشود.
در واقع تاریخ مصرف رجوی تمام شده بود. اما مریم را یکجورهایی میتوانستند تحمل کنند. میشد یکجورهایی هضمش کرد و به عنوان یک چهره جدید معرفی کرد، اما مسعود دیگر اصلاً قابل مذاکره نبود.
از همان زمان که مسعود غیب شد، در دنیای بیرون مسعود دیگر تمام شده بود و سخنگو و چهره اصلی سازمان مریم رجوی شد، تا الان هم اوضاع همین بوده است. درواقع کشورهایی که بعد از صدام مسئولیت حمایت و استفاده از سازمان را بر عهده گرفتند، گفتند اگر میخواهید بحث تروریستی سازمان کم رنگ شود، باید مسعود را کنار بگذارید. البته در داخل سازمان مسعود همچنان به عنوان رهبر ایدئولوژیک شناخته میشد.
گویا همه این تغییرات و به قول شما تناقضات اعضای زیادی را ناراضی و به عبارتی خواستار جدایی کرده است، البته دلایل دیگری همچون زندگی سخت و طاقت فرسا برای اعضای رده پایین در سازمان یا ناکامیهای پیاپی مانند نزدیک به چهار دهه وعده سرنگونی که به مثابه عمر از دست رفته برای اعضا محسوب میشود هم از دیگر دلایل جدایی است. سازمان با این افراد چه برخوردی میکرد؟
سازمان با همین تناقضاتش مدتهاست در مسیر فروپاشی قرار گرفته است. مدتهاست که دیگر نمیتواند اعضایش را برای ماندن مجاب کند و همه آنهایی که الان در تشکیلات هستند و ماندهاند از سر ناچاریست. یا نمیدانند اگر جدا شوند کجا بروند، چه بکنند، از کجا بخورند و زندگی کنند. یا اینکه میترسند! یعنی سازمان آنها را ترسانده که اگر جدا شوید یا در انزوا میمیرید یا شما را میکشند و از این جور حرفها.
خود سازمان به راحتی وقتی فرصتش را پیدا میکند افراد خواهان جدایی را حذف میکند. افرادی که مثل من موفق میشوند به سلامت فرار کنند و جدا شوند خیلی خوش شانس هستند. البته الان در اروپا دیگر مثل عراق و اشرف نیست و دست سازمان برای کشتن بسیار بستهتر شده، ولی همین الان هم گاهی اخباری از مرگهای مشکوک از درون سازمان میشنویم و ما میدانیم که اینها بدون شک کار خود سازمان است.
حذف فیزیکی یکی از شگردهای مسعود رجوی است. به طور عام از شگردهای سازمان و به طور خاص از شگردهای رجوی است. در چندین نوبت از نشستها خودم شاهد بودم که رجوی میگفت کسانی که از سازمان جدا میشوند، یا به قول آنها بُریدهها خائن هستند و جزای خائن هم چیزی جز مرگ نیست.
من دقیقاً به یاد دارم که مسعود رجوی فیلم «اسب کهر را بنگر» را مثال میزد. فیلمی بود که آنتونی کوئین بازی کرده بود. در این فیلم نفر تیرانداز فقط یک فشنگ در تفنگ داشت و دو هدف در مقابلش بودند. یک هدف یک سرهنگ اسپانیایی متعلق به جبهه دشمن بود و دیگری هم یکی از یاران خودی بود که خیانت کرده بود و به سمت دشمن رفته بود.
تیرانداز قرار بود افسر اسپانیایی را بزند، اما با دیدن فرد خائن آن یک فشنگش را صرف همان هم جبهه سابقش کرد. رجوی هم به همین استناد میکرد و میگفت هر مجاهدی که فقط یک تیر در تفنگش داشته باشد، بین اینکه یک پاسدار را بزند یا یک جدا شده یا به قول آنها بُریده سازمان، باید بریده سازمان را هدف بگیرد. این یعنی حذف فیزیکی! رجوی آدمها را مرعوب میکرد و به این ترتیب میخواست در آنها وحشت بوجود آورد. میخواست که با تمام مسائل موجود در سازمان بمانند و اینطور فکر کنند که اگر بخواهند از سازمان جدا شوند، با دست خودشان مرگ را خریدهاند.
مشخصاً در مورد محمد رضا کلاهی هم میتوان این مسئله جدایی را مطرح کرد؟
بله من دقیقاً مطمئنم که محمد رضا کلاهی هم در همین کادر قرار میگیرد. بالاخره او هم حذف فیزیکی شد. این رسم سازمان است. الان دست سازمان زیر سنگ است، اگر میتوانستند همه را حذف میکردند. همین الان حرف زدن من افشاگری است و سازمان از این افشاگریها میترسد. سازمان یک فرقه است؛ یک فرقه وحشتناک.
کلاهی عضو رسمی سازمان مجاهدین خلق بود. سه سال پیش اخباری در خبرگزاریهای داخل ایران و حتی اروپا فراگیر شد که فردی به اسم علی معتمد در هلند به قتل رسیده است. قتل مشکوکی بود که علت و چرایی آن معلوم نبود. یکباره زمزمههایی به گوش رسید که این علی معتمد همان محمدرضا کلاهی است! یعنی عامل انفجار مقر جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ که در آن آقای بهشتی و در حدود ۷۲ نفر به شهادت رسیدند.
محمدرضا کلاهی عامل حادثه تروریستی هفتم تیر، درحالی که با هویتی جعلی در کشور هلند زندگی میکرد، بهقتل رسید
همه ما میدانستیم که محمد رضا کلاهی کسی بود که به جلسات حزب نفوذ کرده بود و آن شب حادثه مواد منفجره را به داخل جلسه برده بود و زیر تریبون سخنرانی جاگذاری کرده بود و بعد خودش از جلسه خارج شده بود.
من خودم محمدرضا کلاهی را در سازمان دیده بودم، البته آشنایی زیادی با وی ندارم، اما او را در سازمان دیده بودم. هرچند سازمان عضویت کلاهی را به کلی تکذیب میکند، اما من به چشم خودم وی را بارها دیده بودم و میدانستم که او کلاهی است.
بعد از مدتی یکباره غیبش زد و دیگر ندیدیمش. من از افراد مختلف میشنیدم که او برای مأموریت اعزام شده، اما بعداً فهمیدم که همان زمان از سازمان جدا شده است؛ البته جدایی که به آن مفهوم نبود، فقط دیگر حاضر به زندگی در مقرهای سازمان نبود و از جمله افراد ناراضی محسوب میشد. اما سازمان نمیخواست نفرات بفهمند کسی مثل کلاهی که به قول رجوی آن کار بزرگ را انجام داده بود، حالا بُریده است.
بعدها پلیس در هلند تأیید کرد که آن فردی که به اسم علی معتمد کشته شده، همان محمدرضا کلاهی است. طبق تحقیقاتی که منابع خارجی و خصوصاً ژلیش هلند انجام داد، انگشت اتهام یا به سمت جمهوری اسلامی بود یا به سمت سازمان.
البته دلایل زیادی وجود داشت که جمهوری اسلامی نمیتوانسته در این موضوع دخالت کرده باشد. اول از همه اینکه کلاهی ماهیتش لو نرفته بود و با همان اسم مستعار و مدارک جعلی در هلند پناهنده شده بود، ازدواج کرده بود و زندگی میکرد. جالب بود که هلند هم حتماً با وی همراهی کرده، وگرنه چنین چیزی ممکن نیست. حال تنها کسی که فقط رد کلاهی را داشت خود سازمان بود؛ البته این کلاهی هم به قول رجوی کار کمی نکرده بود، یعنی هر جور نگاه کنیم این اقدام کلاهی یک اقدام تروریستی بسیار بزرگ بود که اصلاً شامل تاریخ نمیشد.
مسعود رجوی از انفجار هفتم تیر به عنوان انفجار «خشم خلق» در نشستها یاد میکرد. یعنی خیلی با افتخار میگفت: «کم کردیم که زیاد نکردیم!»
حالا من میخواهم برگردم به همان مسئله تروریستی اعلام کردن سازمان و تلاش رجوی برای فرار از این مسئله بود. چون محمدرضا کلاهی خودش مهمترین سند تروریستی بودن سازمان است. اگر کلاهی دستگیر میشد و کلاهی به دادگاه میرفت، کار سازمان تمام بود. چون مسئولیت این انفجار هیچگاه از سوی مسعود رجوی و سازمان به عهده گرفته نشد.
نه هیچ بیانیهای در مورد آن صادر شد، نه در روزنامه مجاهد که همه ترورها را گزارش میداد در مورد این حادثه صحبتی شد و نه در سخنرانیهای آشکار و بیرونی رجوی حرفی از آن زده شد، به هر حال کار اینقدر بزرگ و شنیع بود که مسئولیت پذیری سازمان در هر زمان میتوانست تبعات جبران ناپذیری ایجاد کند. شاید هیچگاه دیگر از هیچ لیست تروریستیای خارج نمیشد و این را مسعود خیلی خوب میدانست.
تنها جایی که این داستان پاشنه آشیل داشت، حضور خود این شخص یعنی محمدرضا کلاهی بود که اگر دهانش را باز میکرد، سازمان دیگر نمیتوانست جمع و جورش کند. حالا فرض کنید کلاهی با چنین شرایطی از شرایط زندگی در سازمان ناراضی هم باشد و بخواهد بیرون برود و جدا زندگی کند و دیگر در مناسبات سازمان نباشد و از این گونه رفتارها. خب این فرد برای سازمان خیلی خطرناک میشود.
حالا فرض کنیم که سازمان در این سالها هم برای کلاهی محافظ بگذارد و هم هزینهها زندگیاش را پرداخت کند و هم برای گرفتن پناهندگی لابی کند و از این کارها، ولی بالاخره تا کی میتواند مطمئن باشد که کلاهی یکجایی حرفی نزند یا به هر دلیلی دستگیر نشود! زنده بودن محمدرضا کلاهی برای سازمان هم هزینه داشت و هم خطرناک بود.
اصلاً خود من که سی سال در سازمان زندگی کردهام و تحلیلها و استنادات سازمان و رجوی را میفهمم، معتقدم که محمدرضا کلاهی را خود سازمان به قتل رسانده و دیگر اعضا هم در سازمان این را خیلی خوب میفهمند. هیچ کس به اندازه سازمان از مرگ این آدم نفع نمیبرد.
اتفاقاً من میگویم مُرده کلاهی به چه درد جمهوری اسلامی میخورد؟ جمهوری اسلامی نفعش در این بود که کلاهی را زنده دستگیر کند و محاکمه کند تا بیاید بگوید که از طرف سازمان مجاهدین خلق چه کرده است. چه جنایت بی نظیری مرتکب شده است. اصلاً در یک دادگاه بینالمللی محاکمه میشد، نه لزوماً در دادگاههای داخل ایران و نتیجه این میشد که سازمان دوباره به لیست تروریستیای بر میگشت که با صرف هزینههای بسیار هنگفت از آن نجات پیدا کرده بود. دیگر با رو شدن چنین مسئلهای آمریکا و حداقل اروپا نمیتوانستند مسئله تروریستی بودن سازمان را انکار کنند، چون آنوقت لیست خودشان زیر سوال میرفت.
یعنی شما کشور هلند را هم دارید در پناه دادن به کلاهی مقصر می دانید.
حتماً همینطور است؛ هلند از اعضای اتحادیه اروپاست از آن کشورهای مدعی حقوق بشر و مبارزه با تروریسم است. مگر میشود که یک نفر به اسم محمدرضا کلاهی با اسم و پاسپورت جعلی وارد هلند بشود و آنها نفهمند؟ بعد به او پناهندگی هم بدهند. در همین مسئله قتل محمدرضا کلاهی یا علی معتمد پلیس پرونده را مختومه اعلام کرد و بعد از آن نه دستگاه قضایی نه دستگاه امنیتی دیگر داستان را پیگیری نکردند. این مسئله اگر خیلی بیشتر از اینها باز میشد، خود هلند هم پایش گیر بود که چرا به یک تروریست اینهمه سال پناه داده است؟ به نظر من موضوع روی هوا ول شد رفت و منافع آنها ایجاب نمیکرد که تا ته قضیه پیش برود.
البته این وسط همه چیز به نفع سازمان تمام شد! به نظر من این داستان هنوز تمام نشده و میشود به آن پرداخت.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/
نظر شما